نمی دونم چرا اینقدر اینروزا دلم گرفته
خسته ام از این همه نبودن ها ، از این همه بودن های بی معنا . دلگیرم از تمام خواستن ها و نشدن ها . نمیدانم کجایم؟ و بدون داشتن خواسته هایم چگونه باید زندگی کنم ؟ بسان کویری شدم از فرط تشنگی که چیزی جز شن و خارهایی که جراحتشان مغز ادم را می سوزاند نیستم . گاه به دریا می مانم و گاه به همان کویر نزدیکم . وقتی دریاییم طوفانی ام و وقتی کویرم هیچ ارزشی در خود نمیبینم . خدایا !! تو بگو چگونه حس ناب بودن را می توان حس کرد . تو بیا و بگو چطور می شود این زندگی را از کلیشه ها رهاند و جور دیگر بود . قدمی بردار و زبانی بگشا تازندگیم را از رکود . از این کدورت از این سردی نجات بخشی . بار خدایا : این روزها شب می شوند و شبها دوباره با سپیده جایشان را عوض می کنندومن هنوز به فکر نوری از سوی توام . هر چه می خواهم با این کلمات نا چیز بگویمت چه هستی و من چگونه یارای گفتن نه به زبان و چشم و دل من است و نه به این قلم ، هر چه فکر میکنم می گویم شاید نشود شایدمن لایق نیستم ولی ای خوب آن قدرت لایزال و آن بی انتهای رحمت پس به کجا می رود ؟ آه ............ گاهی چقدر نبون ، نیندیشیدن بهتر است .چه کنم که دوست دارم باشم و به تو بیندیشم . لیاقت ندارم که اندکی به تو نزدیک تر باشم و می خواهم نزد تو متفاوت تر از همه باشم و نزدیک تر به تو ، کاش بشود و من به امید آن روز می مانم تا .......
نظرات شما عزیزان:
<-PollItems->
<-PollName->